یا علی

وبلاگ مذهبی

یا علی

وبلاگ مذهبی

ملاقات سید عبدالله قزوینی و همسرش

در کتاب ریاحین الشریعه از قول سید بزرگوار مرحوم سید عبدالله قزیوینی نقل شده که فرمود:

در سال 1327 با خانواده خود به عتبات عالیات مشرف شدم روز سه شنبه بود که به مسجد کوفه رفتیم همراهان خواستند به نجف اشرف بروند من پیشنهاد کردم چون شب چهارشنبه است به مسجد سهله برویم و فردا به نجف مشرف شویم رفقا قبول کردند.

به خادم مسجد کوفه گفتم به تعداد رفقا شانزده مرکب سواری (الاغ) کرایه کرده و کرایه رفت برگشت را پرداخت کدرم لکن خادم گفت: راه بسیار ترسناک است و ما شب در بیابان سیر نمی کنیم مخصوصا که سه زن همراه ما بود. به طرف مسجد سهله رفتیم تا زود اعمال را به جا آورده به مسجد کوفه برگردیم. وارد مسجد و مشغول دعا و توسل شدیم. چون اعمال ما طول کشید مکاریها بدون اطلاع ما به کوفه برگشتند. ما نماز مغرب و عشا را در مسجد سهله به جا آوردیم و مشغول دعا و توسل بودیم و ناگاه ساعت را نگاه کردم دیدم ساعت از نصف شب گذشته ترس زیادی بر من عارض شد و به فکر فرو رفتم که با بودن سه زن چگونه با مکاری عرب غریب در این وقت شب به کوفه برگردیم؟

مخصوصا در آن سال شخصی به نام عطیه بر حکومت یاغی شده و ناامنی شدید بوجود آمده بود و راهزنان عرب زیاد بودند.

پس با نهایت اضطراب از سوز دل به حضرت ولی عصر متوسل شدم و با سوز و گداز آن مهر عالم افروز را به فریاد خواندم. ناگاه چشمم به مقام حضرت مهدی که در وسط مسجد بود افتاد، آن مقام را روشن و تابناک دیدم، با مسرم به طرف نور حرکت کردیم سید بزرگواری را دیدم که با کمال وقار و هیبت و شکوه رو به قبله نشسته و چنان نورانی است مثل اینکه هزار مشعل و چراغ روشن کرده اند.

مشغول دعا و زیارت شدیم تا رسیدیم به نام مبارک امام زمان چون بر امام زمان سلام کردیم آن سید بزرگوار فرمود: علیکم السلام.

چون حواسم مضطرب بود با خود گفتم: یعنی چه! من به امام زمانم سلامی می کنم و این سید جواب می دهد! کاملاً غافل بودم در همین حال بود که سید روی مبارک را به طرف من کرد و فرمود: عجله نکنید و با اطمینان دعا بخوانید؛ من به اکبر کبابیان سفارش کردم تا شما را به کوفه برساند و برگردد و چون به مسجد کوفه رسیدید آنها را شام دهید.

با دیدن این منظره و شنیدن این مطلب بی اختیار دویدم و دست سید را بوسیدم. و چون خواستم دستش را بر پیشانی بگذارم، دستش را کشید.

عرض کردم: مولانا، از شما التماس دعا دارم.

همسرم نیز از آن سید التماس دعا کرد ( که حاجتهای مد نظرش همه برآورده شد) چون از مسجد بیرون آمدیم همسرم گفت: این سید را شناختی؟ گفتم: نه.

گفت امام زمان حجت بن الحسن عجل الله تعالی فرجه بود.

گویا من خواب بودم و تازه بیدار شده بود. با عجله به طرف مقام رفتم دیدم تایک است و فقط یک فانوس کم نوری روشن است و از آن سید خبری نیست با یک دنیا حسرت مراجعت کردم کنار مسجد آمدم جوانی را دیدم بدون مقدمه نزد من آمد و گفتک

هر وقت آماده شدید ما شما را به مسجد کوفه می رسانیم.

گفتم: نام تو چیست؟

گفت: اکبر کبابیان که در محله کبابیان همدان منزل درام.

گفتم: شما مرا از کجا می شناسی؟

گفت: آن سید که در مقام بود سفارش شما را نموده که من شما را به کوفه برسانم.

گفتم: او را شناختی؟

گفت: نه، لکن بسیار شخص بزرگواری به نظرم آمد.

گتفم: او امام زمان بود. جوان آنقدر خوشحال شد که حد نداشت وبا یک دنیا وجد و سرور ما را به کوفه رسانید و پروانه وار دور ما می گردید و با اینکه الاغهای یدکی داشت سوار نشد و پیاده به همراه ما می آمد. چون به مسجد رسیدیم، آنها را که چهار نفر بودند شام دادیم.

(ذلک فضل اله یؤتیه من یشاء) و همسرم سه حاجت مهم داشت که هر سه از برکت دعای امام زمان ارواحنا له الفداه برآورده شد.

نظرات 1 + ارسال نظر
پاورلیفتر جمعه 14 دی‌ماه سال 1386 ساعت 11:26 ق.ظ http://www.lahijweb.blogsky.com

سلام .
اسمش منو کشید تو ... !
دمت گرم .
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد